📝 چند خطی از _ چشمهایش
سه شنبه, ۱ آذر ۱۴۰۱، ۰۴:۲۲ ب.ظ
🌺 🌺 دیگر موقع آن رسیده بود که من آخرین تیرهای ترکش خود را رها کنم. استوار و آماده به حمله ایستاده بودم. خیره به او نگریستم و میکوشیدم کوچکترین ارتعاشهای روح او را احساس کنم. زن ابروهایش را در هم کشید، لبانش را نیمه باز کرد. میخواست دروغی بخندد، خنده در لبانش خشک شد. دیگر نمیتوانست مرا تحقیر کند و به بازی بگیرد، اما زبانش هنوز در اختیارش بود. گفت: عجب داستان شیرینی! و هیچکس این زن را نمیشناسد؟
🔸چند خط اول
#بزرگ_علوی
به به از این کتاب :)