این‌جا بوی مداد می‌دهد و کاغذ کاهی

گاهی چیزهایی معمولی می‌نویسم...

این‌جا بوی مداد می‌دهد و کاغذ کاهی

گاهی چیزهایی معمولی می‌نویسم...

📝 چند خطی از _ چشم‌هایش

سه شنبه, ۱ آذر ۱۴۰۱، ۰۴:۲۲ ب.ظ

🌺 🌺 دیگر موقع آن رسیده بود که من آخرین تیرهای ترکش خود را رها کنم. استوار و آماده به حمله ایستاده بودم. خیره به او نگریستم و می‌کوشیدم کوچک‌ترین ارتعاش‌های روح او را احساس کنم. زن ابروهایش را در هم کشید، لبانش را نیمه باز کرد. می‌خواست دروغی بخندد، خنده در لبانش خشک شد. دیگر نمی‌توانست مرا تحقیر کند و به بازی بگیرد، اما زبانش هنوز در اختیارش بود. گفت: عجب داستان شیرینی! و هیچ‌کس این زن را نمی‌شناسد؟

🔸چند خط اول

#بزرگ_علوی

نظرات  (۳)

۰۱ آذر ۰۱ ، ۱۷:۰۴ شاگرد بنّا

به به از این کتاب :)

پاسخ:
:))
۰۱ آذر ۰۱ ، ۲۱:۴۹ یاسمن گلی:)

من هنوز این کتاب رو نخوندم. میشه یکم راجبش توضیح بدین و نظرتونو راجب این کتاب بدین

پاسخ:
یه رمان جذاب از دل اتفاق‌های زمان رضاخان. رمانی که تم سیاسیش به یه ماجرای عاشقانه گره می‌خوره. به گفته‌ی اهل فن یکی از جریان‌سازترین رمان‌های تاریخ معاصر ماست. ولی خب همیشه سلیقه توی این‌جور چیزها نقش مهی داره که آدم از یه اثر خوشش بیاد یا نه. به هر حال حتمن بخونیدش :)
۰۳ آذر ۰۱ ، ۱۴:۵۳ یاسمن گلی:)

ممنونم بابت توضیحاتتون. حتما میخونمش:)

پاسخ:
خواهش می‌کنم :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی