این‌جا بوی مداد می‌دهد و کاغذ کاهی

گاهی چیزهایی معمولی می‌نویسم...

این‌جا بوی مداد می‌دهد و کاغذ کاهی

گاهی چیزهایی معمولی می‌نویسم...

🌺 🌺 گاهی همین شلختگی‌هاست که می‌شود نشان معروفیت جایی. تجربه نشان می‌دهد همیشه هم شیک بودن عامل موفقیت نیست.
دیوار ورودی کافه مهم‌ترین جایی‌ست که آدم‌ها کنارش می‌ایستند و عکس می‌گیرند. از آدم‌هایی که دیوار برای‌شان جذاب است می‌شود فهمید چه کسانی اهل طنجه نیستند.
دیوار را که رد کنی ناگهان پله‌هایی سبز می‌شوند که طبقه به طبقه آدم را به سمت پایین هدایت می‌کنند. پایین جایی‌ست نزدیک ساحل. جایی که می‌شود تا هر‌جا چشم کار می‌کند آبی دریا را دید. آن هم درست در جایی که دریای مدیترانه و اقیانوس اطلس به هم می‌رسند، در جبل الطارق.
هوا که مثل امروز خوب باشد می‌شود جنوب اسپانیا را دید و هم‌چنین جنوب پرتغال را که همسایه‌های تاریخی طنجه هستند. همین چشم‌انداز است که کافه هافا را چنین پرطرفدار کرده، وگرنه این صندلی‌های شکسته و نه‌چندان تمیز پلاستیکی و میزهایی که لق می‌زنند، مطمئنن دلیل مناسبی برای رونق یک کافه نیستند‌.

🔸 چند خط دوم

#منصور_ضابطیان

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۰۱ ، ۱۲:۴۵
اول شخص

🌺🌺 علوی عشق نوشته است. در قالب سیاست، عاشق بودن را به تصویر کشیده. روی پوسته‌ی یک تم عاشقانه حرف سیاسی‌اش را حکاکی کرده و به حکومت ظالم زمانه‌اش تاخته...
چشم‌هایش، اگرچه با تعلیقش شما را به دنبال خود می‌کشاند اما هر لحظه امکان پاره شدن ریسمان کشش آن وجود دارد. اگرچه فضاسازی خوبی ندارد اما چنان با زبانی عالی، قدرتمندانه شخصیت‌های داستانش را پرداخته که هرکدام از آن ها بدون کم و زیاد به مخاطبش معرفی می‌‌شود و او را با عمیق‌ترین خصوصیات درونی شخصیت اصلی داستانش هم آشنا می‌کند.
کتاب علوی همان‌قدر که خواننده را میخ‌کوب می‌کند، می‌تواند او را در میانه‌ها‌ی راه خسته کند. همان‌قدر که شاه‌کار است، می‌تواند معمولی باشد.

🔸 یکم

#بزرگ_علوی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۰۱ ، ۰۴:۱۳
اول شخص

🌺🌺 شما دور و برتان کسی بوده یا هست که شب‌ها تا سه‌ی نصفه‎شب به چشمانش فشار بیاورد و مثل دیوانه‌ها میخ شود به صفحه‌ی تلویزیون؟ توی اقوام یا خانواده‌تان آدمی هست که زن و زندگی را بپیچاند یا از صاحب‌کارش مرخصی بگیرد برای این‌که دو ساعت بنشیند و دویدن آدم‌ها را دنبال یک توپ تماشا کند؟ شده هم‌سر یا برادر یا فرزندتان چون منتظر شروع مسابقه‌ی فوت‌بال است خلقش فراخ شود و دم دقیقه‌ای که داور سوت را می‌برد دهانش تا بازی را جریان بی‌اندازد، برق برود و همان آدم چون دستش به جایی بند نیست، سگ بشود؟ از این‌ها دیده‌اید که کلی هزینه روی دست‌شان می‌گذارند و صدها هزار تومان خرج می‌کنند تا از چهارگوشه‌ی کشور خودشان را برسانند به شهری بسیار دورتر و بازی تیم محبوب‌شان را از نزدیک ببینند؟ شده است انسانی را ببینید که توپی را به دیوار بکوبد و برای خودش سانتر کند؟ بازی‌اش را گزارش کند؟ به جای مربی حرص بخورد؟ توی اتاق سه در چهارش به همه‌ی دنیا سفر کند، تورنمنت برگزار کند و توی دل هزاران هوادار را با نزدن تک‌ به‌ تک، خالی کند؟ دیوارهای اتاق هیچ‌کس را دیده‌اید که کف تا سقفش پر از پوسترهای بازی‌کنان فوت‌بال باشد؟ هیچ مردی به چشم‌تان آمده است که چون فلان تیم محبوبش در اسپانیا یا ایتالیا یا انگلیس، بازی را باخته و جامی را از دست داده، آخر شب سر روی بالش بگذارد و صحنه‌های بازی توی ذهنش‌ زنده شود و آرام و بی‌صدا اشک از گوشه‌ی چشمانش سر بخورد و بی‌افتد؟ تا حالا بغل دست‌تان مردی بوده که از استرس قلپ‌ قلپ آب سر بکشد و بعد چون تیمش گل خورده لیوان را پرت کند به دیوار و خورده‌ شیشه‌ها به سر و روی شما بخورد؟ یقینن شما آن موقع در نهایت عصبانیت چیزی به او نمی‌گویید؛ یا اگر بگویید غرولندی است صرفن برای آرام کردن خودتان، نه کلامی که باعث تغییر رفتار او شود؛ زیرا او دیوانه است و حرف و نصیحت برایش کارا نیست.
این حالات شاید برای‌تان نامأنوس باشد اما باید هشدار بدهم که هر لحظه ممکن است به چنین افرادی بربخورید. ممکن است کسی به خواستگاری‌تان بیاید که ‌بعدها متوجه بشوید هم‌زمان از تلویزیون و گوشی و لب‌تاب، سه فوتبال مختلف را تماشا می‌کند. ممکن است همین حالا آنی که توی شکم‌تان در حال وول خوردن است، روزگاری شب عروسی‌اش غیبش بزند و او را پشت تالار درحال تماشای ده دقیقه‌ی پایانی فوت‌بالی پیدا کنند. شاید هم پروین خانم، زن همسایه‌تان وقتی دم اذان چشم توی چشم مادرتان نشسته است و دارد با غیبت روزه‌اش را باز می‌کند، گلایه کردن‌هایش به گوش‌تان بخورد و از حرف‌هایش بفهمید پسرش دی‌شب تا سحر نشسته است و با تماشای فوت‌بال‌های قدیمی ترافیک وای فای را تمام کرده.
لطفاً به این افراد خورده نگیرید. به پر و پای چنین آدم‌هایی زیاد نپیچید. این‌ها دیوانگانی‌اند که هر از گاهی دمل جنون‌شان سر باز می‌کند. دملی که هیچ‌وقت چرکش نه خشک می‌شود و نه تمام. جنونی که تا چشم‌شان می‌افتد به یک مستطیل سبز، دین و دنیاشان را ازشان می‌گیرد. آدم‌هایی شاید مثل آن‌که دل‌تان را قاپ زده. آدم‌هایی شاید مثل آن‌که سرتان را نزدیک شکم‌تان می‌برید و مدام برایش آیت‌الکرسی و چهارقل می‌خوانید تا بلکه وقتی آمد سر به راه شود. آدم‌هایی شایدتر مثل پسر پروین خانم. قطعن مثل من.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۰۱ ، ۱۵:۰۱
اول شخص

🌺🌺 بعضی وقت‌ها این‌طوری می‌شوم. نیمه‌‌ی شب که خواب آویزانم می‌شود و هر لحظه منتظرم تا بالای شقیقه‌هام از شدت درد بترکد و چیزی از کله‌ام بیرون بریزد، توی تاریکی می‌نشینم و زل می‌زنم به در و دیواری که نور نمایش‌گر یخ‌چال نشانم می‌دهد. این‌جا مغزم قفل می‌شود. نمی‌دانم از کجا ولی دستوری می‌رسد تا کمی توی گوشی وول بخورم. وقتی چیزی از این صفحه‌ی مستطیل شکل دستم را نمی‌گیرد، کنار می‌اندازمش و مازوخیسم رفتاری‌ام را با هندزفری به گوش زدن به اوج می‌رسانم. توی سرم یوم‌التوپ حیات می‌یابد و هر نوتی که توی سرم پخش می‌شود گویی صدای فرود آمدن ادوات جنگی است که محمدعلی‌شاه دارد بر سر مجلس ملی شلیک می‌کند.
این وقت‌ها درد توی سرم قد می‌کشد و حالت تهوع را به جانم می‌اندازد.
 توی این حال وزنه‌ای چند کیلویی ول می‌شود روی پلک‌هام. عدسی چشم‌هام رعشه می‌گیرند و پرده‌ای تار جلوشان را می‌گیرد.
 این موقع‌ها مشغول فکر می‌شوم. فکر به همه چیز، به همه جا. به قبل. به بعد و بعدترها.
توی این حالت گرسنه می‌شوم ولی میلم به چیزی نیست.
تشنه می‌شوم ولی گلوم به قطره‌ای آب راه نمی‌دهد.
دلم می‌خواهد کتاب بخوانم ولی مغزم کلمه‌ها را پس می‌زند.
می‌خواهم بروم قدم بزنم ولی پاهام سست و شکننده‌اند.
 این‌طور وقت‌ها دلم می‌خواهد فیلم ببینم ولی نگاه به صفحه‌ی لپ‌تاپ سرگیجه‌ام می‌دهد.
توی این حال دوست دارم پارچی آب یخ روی سرم خالی کنم و شوکش از جا بکندم و از فکرها بکشدم بیرون. فکرها و شاید هم خیال‌ها. چیزهایی که توی ذهنم گوریده شده‌اند و به هم پچیده‌شدن‌شان اذیتم می‌کند. تارهای مویی که توی مغزم گره روی گره به هم چسبیده‌اند و تلاش برای رها کردن‌شان اشکم را در می‌آورد.
توی این شرایط چیزی نیست مجابم کند سرم را به بالش بچسبانم. نه ساعت حرکت صبح زود قطار. نه مشق‌های عقب مانده. نه قول‌های داده شده. نه کتاب‌های نیمه‌تمام. نه رفتن پی لقمه‌ای نان. و نه.... هزار هزار بار هم که خودم را نهیب بزنم بی‌اثر است. این‌طور وقت‌ها گوش‌هام کرکره‌‌ها را پایین کشیده‌اند.
 توی این حالت فقط یک چیز ممکن  است؛ این که کمی بنویسم. وسط موقعیتی که مغز قفل است و با واژه‌ها بیگانه، نمی‌فهمم دست‌هام چه‌طور حروف را پشت هم می‌چینند و از این حروفی که پشت سر هم گذاشته می‌شود چه چیز چپ و راستی در می‌آید.
 توی این حالتی که احمقانه به خواب محل سگ هم نمی‌گذارم دلم فقط یک چیز می‌خواهد؛ این‌‌که سر و کله‌ی خورشید زودتر پیدا شود.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۰۱ ، ۰۳:۵۸
اول شخص

🌺🌺 سال‌هاست داریم سنگ و کلوخ می‌خوریم. از خودی‌ها و غیرخودی‌ها. ده‌ها سال. همیشه می‌خواستند ما را بکُشند. بکشند سمت همان ناکجایی که می‌رفته و بوده‌اند. پدران‌مان سینه‌هاشان انباشته‌‌ی غصه‌ی این قصه‌هاست. ترکش آرپیچی‌های صدام هنوز توی تن‌شان است. نقاشی‌های شلاق ساواک روی بوم کمرشان جا خوش کرده. مادران‌مان هنوز جگرسوز تنهایی در برهوت جنگ و دوری از معشوق‌اند. هنوز لکه‌های سیاه دست‌های پر از کثافت دست‌نشانده‌ی انگلیسی‌ها از سفیدی گیسوان ننه‌جان‌هامان پاک نشده. زن‌هایی که مدام توی قاب آینه موقع بافت زلف‌هاشان، گوشه‌ی چشم‌شان خیس می‌شود.
ما را زده‌اند. همیشه‌ی تاریخ. خودی و ناخود. زورشان می‌آمد و می‌آید که حرف‌مان سر باشد. علم‌مان دست‌ بالاتر را داشته باشد و سیاست‌مان کارزار را به سودمان پیش ببرد. همه‌اش زیاده غلطی است که مجبورشان می‌کند پا پس بکشند.
حالا هم نمی‌خواهیم با یک برد در جام‌جهانی خودمان را ته ورزش دنیا بدانیم. اصرار نداریم دنیا را مدهوش شوت چشمی و چیپ رضائیان جلوه بدهیم.
حرف‌مان این است امروز وقتی روزبه در به‌ترین روزمان الرحلة را شلیک کرد به قلب حریف و رامین توپ جام‌جهانی قطر را چسباند به شش ضلعی‌های تور دروازه‌ی ستاره‌های ولزی، تمام کیف دنیا برای‌مان بود. همان وقتی که مردها با چشمان اشک‌آلود، زن‌ها را صدا زدند تا تماشای قل خوردن توپ توی دروازه‌ی سربازان بریتانیا از کف‌شان نرود. تا ببینند هزار بار تکرار گل‌هایی که ثانیه‌ها و دقیقه‌ها مرهمی بود برای دل‌دل زدن ترکش توی بدن پدرها. مسکنی بود بر درد رد مداد‌های نقاشی روی کمرهاشان. گلی که خنک کرد جگر سوخته‌ی مادرها را. لب‌خند به صورت‌های همه‌مان کاشت. زن و مرد. کوچک و بزرگ. نشان‌مان داد می‌شود خندید. می‌شود قه‌قهه زد. می‌شود یک دست بود و یک رنگ. می‌شود با قیافه‌های شکوفه زده و همه‌گانی سینه سپر کرد و زل زد به تمام سر تا پای دنیا. دنیایی که باید عکس‌مان را بگیرد تا تصویری ناب با هارمونی‌ای عجیب از این ارتش بی‌شمار را چاپ کند بر صفحه‌های روزنامه‌هاش. تمثال میلیون میلیون آدمی که کوچک‌ترین چیزها بهانه می‌دهدشان تا غرش خنده‌هاشان گوش عالمی را کر کند و محکم‌تر از همیشه و خیره خیره جلوترها را ببینند. ملتی که هیچ سگی جرئت چپ نگاه کردن‌شان را هم نداشته باشد.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۰۱ ، ۱۶:۵۴
اول شخص

🌺 🌺 دیگر موقع آن رسیده بود که من آخرین تیرهای ترکش خود را رها کنم. استوار و آماده به حمله ایستاده بودم. خیره به او نگریستم و می‌کوشیدم کوچک‌ترین ارتعاش‌های روح او را احساس کنم. زن ابروهایش را در هم کشید، لبانش را نیمه باز کرد. می‌خواست دروغی بخندد، خنده در لبانش خشک شد. دیگر نمی‌توانست مرا تحقیر کند و به بازی بگیرد، اما زبانش هنوز در اختیارش بود. گفت: عجب داستان شیرینی! و هیچ‌کس این زن را نمی‌شناسد؟

🔸چند خط اول

#بزرگ_علوی

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۰۱ ، ۱۶:۲۲
اول شخص

 

🌺🌺 راستش امید است که این روزها من را نگه داشته. بعد هر زمین خوردن تنم را از آن کنده و گرد لباسم را تکانده. امید است که دستم را گرفته و کج‌دار و مریض دنبال سرش برده.
هر آن‌جا که در این سال‌ها انتخابی کردم امید دل‌قرصم کرده. گذشته‌ام پر بوده از حوادث مختلف. پرمغز یا پوچ. این وسط کارهایی را کردم که باید. محکم پای‌شان ایستادم و گاه بهای سنگینش را دادم. کارهایی را کردم که نمی‌بایست. اشتباه‌های بزرگ. آن‌هایی که تیغ به دست، به جان ریشه‌ی محکم‌ها افتادند.
روزگار نوجوانی را سال‌هاست از سر گذرانده‌ام. راه‌های انتخابی و کارهای کرده در مسیرها، بعضش موجب آسوده خاطری‌ام است و بعضش دشنه‌ی کشیده‌ایست به سویم که غلاف نمی‌شود. دلم از بعضش سفت است و در بعضش مردد.
راست‌ترش من مدام در انتخابم. مدام در آزمایش‌. مدام درسکوت‌. مدام در خود. بلایی‌ست برای خودش. تراش می‌دهد آدم را.
کلام این‌که حالا رسیده‌ام به اواخر بیست‌ و نه سالگی. سرد و گرم روزگار بکارت تنم را زده. خیال‌های زاییده‌ی هوس تا حدی از سرم رفته. گوشه‌ای از شهوت‌های درونم فروکشیده‌ و بازی عاطفه و منطق زندگی کمی دستم آمده. با این‌ها می‌خواهم شروع کنم. گشت و گذار در دنیایی پر از رمز را، انباشته از راز. می‌خواهم تاب بخورم توی دنیای قصه‌ها.
می‌خواهم راهی را که همه از نوجوانی‌شان پی‌ می‌گیرند تازه الان شروع کنم. هرچند دیر. سی سالگی وقت شروع نیست. زمان بروز است. زمان برداشتن قدم دوم. زمان فراغت از دنیا و قدم گذاشتن به سمت چیزهای بزرگ‌تر.
ولی حالا که خودم دارم بزرگ‌تر می‌شوم می‌خواهم گام اول را بردارم، آن‌هم استخوان‌دار. اصلش معلوم نیست چیزی از من در بیاید یا نه. چیزی خوانده شود یا نه. اسمی برده و مانده شود یا نه. قرانی ته جیبم بی‌اندازد یا نه. هیچ‌کدام برایم مهم نیست. فقط می‌خواهم روی فلز کف تاب بنشینم و خیز بردارم و پاهام را رها کنم به آسمان و برگشتنی زانو بشکنم زیر همان کفه. محکم زنجیرهای آهنی را بچسبم و باد دست کند لای موهام و چشم‌بسته صدای قیس‌ قیس سایش لولاهای آهنی را با گوش‌هام لاجرعه سر بکشم.
آدمی‌زاد است. گاهی در آغاز سی سالگی تاب خوردنش می‌گیرد.
اولش گفتم نمی‌شود و دیر است. اما حالا روی تاب سربرگرداندن‌ها قوتی می‌شود دلم را. امید است که هلم می‌‌دهد تا پاهام آسمان را بیش‌تر بشکافد. آسمان دنیای قصه‌ها را. خدا را چه دیده‌ای؟ شاید از روی همین تاب پرت شوم میان پنبه‌ی ابرها.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۶
اول شخص