✍️ میخواهم چه کار کنم؟؟
🌺🌺 راستش امید است که این روزها من را نگه داشته. بعد هر زمین خوردن تنم را از آن کنده و گرد لباسم را تکانده. امید است که دستم را گرفته و کجدار و مریض دنبال سرش برده.
هر آنجا که در این سالها انتخابی کردم امید دلقرصم کرده. گذشتهام پر بوده از حوادث مختلف. پرمغز یا پوچ. این وسط کارهایی را کردم که باید. محکم پایشان ایستادم و گاه بهای سنگینش را دادم. کارهایی را کردم که نمیبایست. اشتباههای بزرگ. آنهایی که تیغ به دست، به جان ریشهی محکمها افتادند.
روزگار نوجوانی را سالهاست از سر گذراندهام. راههای انتخابی و کارهای کرده در مسیرها، بعضش موجب آسوده خاطریام است و بعضش دشنهی کشیدهایست به سویم که غلاف نمیشود. دلم از بعضش سفت است و در بعضش مردد.
راستترش من مدام در انتخابم. مدام در آزمایش. مدام درسکوت. مدام در خود. بلاییست برای خودش. تراش میدهد آدم را.
کلام اینکه حالا رسیدهام به اواخر بیست و نه سالگی. سرد و گرم روزگار بکارت تنم را زده. خیالهای زاییدهی هوس تا حدی از سرم رفته. گوشهای از شهوتهای درونم فروکشیده و بازی عاطفه و منطق زندگی کمی دستم آمده. با اینها میخواهم شروع کنم. گشت و گذار در دنیایی پر از رمز را، انباشته از راز. میخواهم تاب بخورم توی دنیای قصهها.
میخواهم راهی را که همه از نوجوانیشان پی میگیرند تازه الان شروع کنم. هرچند دیر. سی سالگی وقت شروع نیست. زمان بروز است. زمان برداشتن قدم دوم. زمان فراغت از دنیا و قدم گذاشتن به سمت چیزهای بزرگتر.
ولی حالا که خودم دارم بزرگتر میشوم میخواهم گام اول را بردارم، آنهم استخواندار. اصلش معلوم نیست چیزی از من در بیاید یا نه. چیزی خوانده شود یا نه. اسمی برده و مانده شود یا نه. قرانی ته جیبم بیاندازد یا نه. هیچکدام برایم مهم نیست. فقط میخواهم روی فلز کف تاب بنشینم و خیز بردارم و پاهام را رها کنم به آسمان و برگشتنی زانو بشکنم زیر همان کفه. محکم زنجیرهای آهنی را بچسبم و باد دست کند لای موهام و چشمبسته صدای قیس قیس سایش لولاهای آهنی را با گوشهام لاجرعه سر بکشم.
آدمیزاد است. گاهی در آغاز سی سالگی تاب خوردنش میگیرد.
اولش گفتم نمیشود و دیر است. اما حالا روی تاب سربرگرداندنها قوتی میشود دلم را. امید است که هلم میدهد تا پاهام آسمان را بیشتر بشکافد. آسمان دنیای قصهها را. خدا را چه دیدهای؟ شاید از روی همین تاب پرت شوم میان پنبهی ابرها.