🌺🌺 بعضی وقتها اینطوری میشوم. نیمهی شب که خواب آویزانم میشود و هر لحظه منتظرم تا بالای شقیقههام از شدت درد بترکد و چیزی از کلهام بیرون بریزد، توی تاریکی مینشینم و زل میزنم به در و دیواری که نور نمایشگر یخچال نشانم میدهد. اینجا مغزم قفل میشود. نمیدانم از کجا ولی دستوری میرسد تا کمی توی گوشی وول بخورم. وقتی چیزی از این صفحهی مستطیل شکل دستم را نمیگیرد، کنار میاندازمش و مازوخیسم رفتاریام را با هندزفری به گوش زدن به اوج میرسانم. توی سرم یومالتوپ حیات مییابد و هر نوتی که توی سرم پخش میشود گویی صدای فرود آمدن ادوات جنگی است که محمدعلیشاه دارد بر سر مجلس ملی شلیک میکند.
این وقتها درد توی سرم قد میکشد و حالت تهوع را به جانم میاندازد.
توی این حال وزنهای چند کیلویی ول میشود روی پلکهام. عدسی چشمهام رعشه میگیرند و پردهای تار جلوشان را میگیرد.
این موقعها مشغول فکر میشوم. فکر به همه چیز، به همه جا. به قبل. به بعد و بعدترها.
توی این حالت گرسنه میشوم ولی میلم به چیزی نیست.
تشنه میشوم ولی گلوم به قطرهای آب راه نمیدهد.
دلم میخواهد کتاب بخوانم ولی مغزم کلمهها را پس میزند.
میخواهم بروم قدم بزنم ولی پاهام سست و شکنندهاند.
اینطور وقتها دلم میخواهد فیلم ببینم ولی نگاه به صفحهی لپتاپ سرگیجهام میدهد.
توی این حال دوست دارم پارچی آب یخ روی سرم خالی کنم و شوکش از جا بکندم و از فکرها بکشدم بیرون. فکرها و شاید هم خیالها. چیزهایی که توی ذهنم گوریده شدهاند و به هم پچیدهشدنشان اذیتم میکند. تارهای مویی که توی مغزم گره روی گره به هم چسبیدهاند و تلاش برای رها کردنشان اشکم را در میآورد.
توی این شرایط چیزی نیست مجابم کند سرم را به بالش بچسبانم. نه ساعت حرکت صبح زود قطار. نه مشقهای عقب مانده. نه قولهای داده شده. نه کتابهای نیمهتمام. نه رفتن پی لقمهای نان. و نه.... هزار هزار بار هم که خودم را نهیب بزنم بیاثر است. اینطور وقتها گوشهام کرکرهها را پایین کشیدهاند.
توی این حالت فقط یک چیز ممکن است؛ این که کمی بنویسم. وسط موقعیتی که مغز قفل است و با واژهها بیگانه، نمیفهمم دستهام چهطور حروف را پشت هم میچینند و از این حروفی که پشت سر هم گذاشته میشود چه چیز چپ و راستی در میآید.
توی این حالتی که احمقانه به خواب محل سگ هم نمیگذارم دلم فقط یک چیز میخواهد؛ اینکه سر و کلهی خورشید زودتر پیدا شود.